۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

داستانک( دسته)

زمانی تا دسته به قلبم فرو رفتی که داشتم چاقو رو برای کشتنت تیز می کردم و

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

الکی ،الکلی


((یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزو ست ))
مولانا


پله های دکتر رو سر می خورم و پایین می یام ،دوتا ،یکی ،یکی،دوتا.
گره می خوره پاهام توهم ،تنم تو پیچ راه پله پیچ. .پیچ می خورم و دو دور دور خودم تو پاگرد پله ها و سر می خورند دوباره پاهام رو پله ها .همراشون لق می خوره
کله ام رو گردنم ، گردنم رو تنم ،تنم رو پاهام،پاهم رو زانوهام،زانوهام رو مچ پاهام .
پاهام دوباره گره پیچ می شن تو هم.شونه راستم به دیوار کشیده می شه و دست چپم به میله های راه پله وهمرام کنده می شن چرخ می خورند تو هوا و پایین می یان پوستر
ها وعکس های رو دیوار.عکس قلب و کبد و کلیه.قند بیماری خاموش. ایدز درمان
ندارد.سرطان درمان دارد.ایست دو بچه کافیست.پیشگیری بهتر ازدرمان .هم اکنون
نیازمند یاریتان هستیم.
ول میشم تو پیاده رو وسط جمعیتی که دارن از پشتم می یان و هلم می دن طرف جمعیتی که دارن از جلوم می یان وول می خورم وسط جمعیت،جا خالی می دم توی این جنگ تن به تن و تنه می زنم یکی دوتا در میون بهشون و می شنوم صدا شونو
که از پشت سرم می یاد^هی مگه کوری، آدم احمق،مرتیکه نجس،لجن^و همراش صدای دکتر که تو مخم می چرخه ^کلیه هات ورم کردن ،کبدت شده مثل اسفنج ،
قلبت اونقدر تند می زنه و فشار خونت با لاست که توی یه زدن و نزدن دیگه نمی زنه مطمئن باش ^
حس می کنم همه دارن میان طرفم اما من طرف تو حتی کره زمین هم توی حرکت وضعیش تمام جمعیت روشو حل میده تو سینم ،حل میده و می چرخه سمت من درست خلاف جهتی
که من دارم می یام ،درست سمت تو ،توی اون بار اون طرف خیا بون .می چر خم و چرخ می خورم توی رد شدن از عرض خیا بون .می چرخم و چرخ می خورم توی رد شدن از عرض خیا بون وسط تن آهنی ما شینها ،تلو تلو و باز می کنم با تمام حجم تنم اون دو تا در چوبی رو که هر بار یکی از وسطشون رد می شه چند بار باز و بسته می شن و می ریزن از توی بار حجمی از نور و دود و از درون به بیرون .
چراغهای توی بارنورشونومیریزن تو هم و قاطی می شن و ریخته توی لیوان و میکس میشه حجم توشون با هم و ثابت می شه دوباره توی هم من و نگام رو تو.
توی این سالها از بس رقصیدی و تنت رو پیچوندی دور اون میله استیل ،که دیگه کج شده دستهات، پاهات، کمرت،خودت، و توی این سالها از بس دستهامو از این پایین طرفت دراز کردم که دیگه دراز شدن و کش اومدن و بلند شدن.هر شب دست هامو دراز می کنم از این پایین تا اون بالا .اونقدر دراز که بتونم لمس کنم اون تن دور از من به هم پیچیده دور میله های استیل رو دستهام اونقدر انعطاف پذیر شدن که دیگه لیوانهامو از اون سر بار برام حل می دن این طرف درست جایی که وایستادم در نزدیک ترین نقطه به تو . چرخ می خورن تیکه های یخ توی لیوانها دور هم و می پیچونی تو خودتو ،تنتو ،همراش منو نگاهمو همه دور خودت و خودتو دور میله بلند استیل از این میله تا اون میله، سالهاست توی این پی چوندنت گیر کردم و موندم. دستهام اونقدر دراز شده که شبها موقعه رفتن خونه توی تلو تلو خوردن می زارمشون زمین کمک پا هام. یک دست و پیچ و یک پا و یک دست دراز تر از پا.
توی تنم می لرزه تنم رو تخت خواب ،همراش کناره های تشک رو چنگ زدم تو مشتم.زبونم خشک شده چسبیده به سق دهنم تنم رو می چرخونم سمت راست دست چپم رو لیز میدم سر میدم زیر تخت به جلو انگشتهام از روی فیلتر های سیگار رد می شن فندک رو دور می زنند مثل ریشه های درخت دنبال آب جلو می رن چرخ می زنند و می گردند باز هم جلو اونقدر که وقتی تن شیشه رو حس می کنند تنم چرخ می خوره و می افتم با صورت روی زمین کنار تخت .

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

بر اساس یک داستان واقعی

.



سه تا شمع از تو جا شمعیهای چوبی نورشونو تو صورتش می لرزوندن وحجم کم جون نور سایه روشن صورتشو همراه با سایه کج کلش رو دیوار." تنهایی سخته از اون بد تر عادت به تنهایی "
این رو گفت و استکانو رفت بالا. نفسشو تو صورتم فوت کرد و ابروهاشو تو هم. تلخی استکان
نخورده رو ته زبونم حس کردم وهمراش سوزش پایین رفتنشو تو حلقم و آب دهنم و قورت دادم
و سرم رو پایین.
"تو شمارت چند بود؟ برو برش دار بیار". یک سری استکان با شماره های توپهای بلیارد .
"شماره هفت " . خوب یادم هست وقتی سمن آستینمو گرفت و کشید تو مغازه. یک سری استکان
با شماره های توپهای بلیارد وسه تا جا شمعی از جنس چوب اصلان سه تا تیکه بریده شده از
بک درخت که بوی کاجو می داد براش خریده بود . هر کدوم یک شماره رو انتخاب کردیم سمن
شش من هفت خودش دوازده.
حالا می ترسم . می ترسم سرم گیج شه. کلم داغ و سنگین .اونقدر سنگین که به یک طرف خم شه
گوشهام صداهارو گنگ بشنوه و تو چشمهام اشک جمع شه و دهنم باز بمونه و حرفها از توش
شره کنند بیان بیرون.
یکی از شمعهارو بر می دارم صندلی رو می زنم کنار راه می افتم طرف آشپذ خونه دستم رو
رو دیوار راهرو می کشم فرو رفته. بالا اومده.بالا اومده طبله کرده دل داده بیرون اومده زده
جلو. می پیچم سمت چپ کاشی های آشپذ خونه زیر دستم لیز می خورند .جورابم خیس می شه
از زیر سطل یک باریکه آب شره کرده راه افتاده اومده زیر پام .روی کا بینت شیشه های خالیه
و توی ظزف شویی آب جمع شده با ظرفهای کثیفی که توش ول شدن. بدون اینکه از جام حرکت کنم خم می شم در کابینتو باز می کنم دستمو دراز می کنم. یک سوسک بدون هیچ ترسی نگام می کنه و شاخک هاشو تکون می ده.دستمو استکانو می کشم عقب .از آشپذ خونه میام بیرون
استکانو می زارم وسط میز از پشت شیشه نگاش می کنم .چشمهاش یکی کوچیکه و یکیش
بزرگ دماغش کج و راست می شه و چونش کش می یاد و جلو عقب می ره . گفتنش مثل خوردن
اولین استکان سخته .مزه مزه میکنم تو دهنم تلخی حرف و ته زبونم استکان نخورده رو .
سر معدم می جوشه و ترش می کنم .و همراش حرفهام می یاد تا تو گلوم بالا. با دست جلوی دهنم و می گیرم . با دست استکانو حل می ده طرفم و با چشمهاش بهش اشاره می کنه . برش می دارم میبرم بالا بوش می زنه تو دماغم چشم هامو آروم می بندم .می خوام حرفهامو بهش بگم که میگه
"سلام "استکانو می ریزم ته حلقم درست همون جا که زبون فقط تلخی رو حس می کنه و تلخی
و حرف هام سر می خورن از ته گلوم می رن پایین .فوت می کنه نفسشو تو هوا .سرم رو پایین
می یارم و چشمهامو باز می کنم .استکانو می زاره وسط. شیشه رو بر می داره نگام از ته استکان همراه با پر شدنش میاد بالا تا سر استکان .همراش حرفهام که می خواد لبریز شه شره کنه بریزه بیرون .آروم بلندش می کنه می زاره جلوم "تو این زیر زمین که نه شبش معلومه نه روزش فقط خودتی و صدای نفسهات . صدای سوختن توتون سیگارو آتیشی که با هر بار نفس کشیدن به لبهات
نزدیک می شه .با صدای یه موریانه که داره دل چوبی جا شمعی رو سوراخ می کنه .دهنم باز که می شه استکانشو می یاره وسط هوا جلوی دهنش نگه می داره. بر می دارم استکانو از روی میز
وقتی که زبونم مزه چیزی رو نمی فهمه همون موقع که اشک تو چشمهام جمع می شه کلم رو تنم سنگینی می کنه اونقدر سنگین که دیگه رو گردنم بند نمی شه استکانو می کوبه رو میز . آروم استکانو خالی می کنم تو دهنم .تودهنم نگهش می دارم زیر زبونم شروع می کنه به سوختن همراش لثه هام و حرفهای تو دهنم. می چرخونم زبونم و همراش یخ و حرفهامو بعد می دمشون پایین با هر چی که هست .استکانو میزارم رو میز.
اشکهام شره کردن اومدن پایین. حالا دیگه گوش می کنم به صدای موریانه ای که داره دل چوبی چوب و می خوره و صدای سوختن توتون سیگارو آتیشی که نزدیک می شه به لبهام...

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

داستانک (طرح ارتقاع امنیت اجتماعی )

نذر کرده بودی وقتی از زندان آزاد شد یه پرنده از همون مردی که یه پاش بلند تر از اون یکی پاش بود و همیشه با یک قفس پر از پرنده می اومد یه پرنده بخری و آزاد کنی .
حالا تو ایستادی سر کوچه منتظر. یک ماشین استیشن سبز کنارت نگه میداره دو نفر سرباز از تو ماشین مپرند پایین زیر بقلتو می گیرند وبدونه اینکه باهات حرفی بزنند پرتت میکنن تو ماشین .وقتی که ماشین دور می زنه می تونم روشو بخونم (طرح ارتقاع امنیت اجتماعی)

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

داستانک (آزادی بیان )

مرد بشت میز کارش نشست و نامه اداره مجوز نشر آثار رو باز کرد
عطف به درخواست شماره ........ مورخ ........ این اداره بعد از بررسی های متعدد وبا توجه به منافع و مصالح عمومی و ملی اجازه
انتشاراین بخش از کتاب شما را صادر کرد.
{مرد اجازه نداد که چشمهاشو ببندند. با چشمهاش به میله برچم خالی وسط میدان صبحگاه اونقدر نگاه کرد .تا اینکه گوشهاش صدای فرمان اتش جوخه اعدام رو شنیدند}