۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

بر اساس یک داستان واقعی

.



سه تا شمع از تو جا شمعیهای چوبی نورشونو تو صورتش می لرزوندن وحجم کم جون نور سایه روشن صورتشو همراه با سایه کج کلش رو دیوار." تنهایی سخته از اون بد تر عادت به تنهایی "
این رو گفت و استکانو رفت بالا. نفسشو تو صورتم فوت کرد و ابروهاشو تو هم. تلخی استکان
نخورده رو ته زبونم حس کردم وهمراش سوزش پایین رفتنشو تو حلقم و آب دهنم و قورت دادم
و سرم رو پایین.
"تو شمارت چند بود؟ برو برش دار بیار". یک سری استکان با شماره های توپهای بلیارد .
"شماره هفت " . خوب یادم هست وقتی سمن آستینمو گرفت و کشید تو مغازه. یک سری استکان
با شماره های توپهای بلیارد وسه تا جا شمعی از جنس چوب اصلان سه تا تیکه بریده شده از
بک درخت که بوی کاجو می داد براش خریده بود . هر کدوم یک شماره رو انتخاب کردیم سمن
شش من هفت خودش دوازده.
حالا می ترسم . می ترسم سرم گیج شه. کلم داغ و سنگین .اونقدر سنگین که به یک طرف خم شه
گوشهام صداهارو گنگ بشنوه و تو چشمهام اشک جمع شه و دهنم باز بمونه و حرفها از توش
شره کنند بیان بیرون.
یکی از شمعهارو بر می دارم صندلی رو می زنم کنار راه می افتم طرف آشپذ خونه دستم رو
رو دیوار راهرو می کشم فرو رفته. بالا اومده.بالا اومده طبله کرده دل داده بیرون اومده زده
جلو. می پیچم سمت چپ کاشی های آشپذ خونه زیر دستم لیز می خورند .جورابم خیس می شه
از زیر سطل یک باریکه آب شره کرده راه افتاده اومده زیر پام .روی کا بینت شیشه های خالیه
و توی ظزف شویی آب جمع شده با ظرفهای کثیفی که توش ول شدن. بدون اینکه از جام حرکت کنم خم می شم در کابینتو باز می کنم دستمو دراز می کنم. یک سوسک بدون هیچ ترسی نگام می کنه و شاخک هاشو تکون می ده.دستمو استکانو می کشم عقب .از آشپذ خونه میام بیرون
استکانو می زارم وسط میز از پشت شیشه نگاش می کنم .چشمهاش یکی کوچیکه و یکیش
بزرگ دماغش کج و راست می شه و چونش کش می یاد و جلو عقب می ره . گفتنش مثل خوردن
اولین استکان سخته .مزه مزه میکنم تو دهنم تلخی حرف و ته زبونم استکان نخورده رو .
سر معدم می جوشه و ترش می کنم .و همراش حرفهام می یاد تا تو گلوم بالا. با دست جلوی دهنم و می گیرم . با دست استکانو حل می ده طرفم و با چشمهاش بهش اشاره می کنه . برش می دارم میبرم بالا بوش می زنه تو دماغم چشم هامو آروم می بندم .می خوام حرفهامو بهش بگم که میگه
"سلام "استکانو می ریزم ته حلقم درست همون جا که زبون فقط تلخی رو حس می کنه و تلخی
و حرف هام سر می خورن از ته گلوم می رن پایین .فوت می کنه نفسشو تو هوا .سرم رو پایین
می یارم و چشمهامو باز می کنم .استکانو می زاره وسط. شیشه رو بر می داره نگام از ته استکان همراه با پر شدنش میاد بالا تا سر استکان .همراش حرفهام که می خواد لبریز شه شره کنه بریزه بیرون .آروم بلندش می کنه می زاره جلوم "تو این زیر زمین که نه شبش معلومه نه روزش فقط خودتی و صدای نفسهات . صدای سوختن توتون سیگارو آتیشی که با هر بار نفس کشیدن به لبهات
نزدیک می شه .با صدای یه موریانه که داره دل چوبی جا شمعی رو سوراخ می کنه .دهنم باز که می شه استکانشو می یاره وسط هوا جلوی دهنش نگه می داره. بر می دارم استکانو از روی میز
وقتی که زبونم مزه چیزی رو نمی فهمه همون موقع که اشک تو چشمهام جمع می شه کلم رو تنم سنگینی می کنه اونقدر سنگین که دیگه رو گردنم بند نمی شه استکانو می کوبه رو میز . آروم استکانو خالی می کنم تو دهنم .تودهنم نگهش می دارم زیر زبونم شروع می کنه به سوختن همراش لثه هام و حرفهای تو دهنم. می چرخونم زبونم و همراش یخ و حرفهامو بعد می دمشون پایین با هر چی که هست .استکانو میزارم رو میز.
اشکهام شره کردن اومدن پایین. حالا دیگه گوش می کنم به صدای موریانه ای که داره دل چوبی چوب و می خوره و صدای سوختن توتون سیگارو آتیشی که نزدیک می شه به لبهام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر