۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

داستانک (طرح ارتقاع امنیت اجتماعی )

نذر کرده بودی وقتی از زندان آزاد شد یه پرنده از همون مردی که یه پاش بلند تر از اون یکی پاش بود و همیشه با یک قفس پر از پرنده می اومد یه پرنده بخری و آزاد کنی .
حالا تو ایستادی سر کوچه منتظر. یک ماشین استیشن سبز کنارت نگه میداره دو نفر سرباز از تو ماشین مپرند پایین زیر بقلتو می گیرند وبدونه اینکه باهات حرفی بزنند پرتت میکنن تو ماشین .وقتی که ماشین دور می زنه می تونم روشو بخونم (طرح ارتقاع امنیت اجتماعی)

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

داستانک (آزادی بیان )

مرد بشت میز کارش نشست و نامه اداره مجوز نشر آثار رو باز کرد
عطف به درخواست شماره ........ مورخ ........ این اداره بعد از بررسی های متعدد وبا توجه به منافع و مصالح عمومی و ملی اجازه
انتشاراین بخش از کتاب شما را صادر کرد.
{مرد اجازه نداد که چشمهاشو ببندند. با چشمهاش به میله برچم خالی وسط میدان صبحگاه اونقدر نگاه کرد .تا اینکه گوشهاش صدای فرمان اتش جوخه اعدام رو شنیدند}